دو راهی سربازی و خاطرات و تجربیات سربازی
دوران مدرسه که تموم شد باید تصمیم میگرفتم که میخوام ادام? تحصیل بدم یا برم سربازی. انتخاب سختی بود؛ چون خیلیها رو دیده بودم که فقط به خاطر فرار از سربازی ادام? تحصیل میدن.
بدون علاقه کاری رو انجام دادن کار اشتباهیه؛ اما خب من اون موقع دلیل کافی برای انتخابم نداشتم. با صحبتهایی که با دوستام کردم، کسایی که قبلاً یا همون موقع سرباز بودن، به این نتیجه رسیدم که تو سربازی خیلی به مدرک و… بها داده نمیشه؛ یعنی کسی که مدرکش دیپلمه، با کسی که مدرکش لیسانس یا فوقلیسانسه، خیلی تفاوتی نداره.
پیش به سوی سربازی…
وقتی دیدم تفاوت خیلی زیادی بین افسرها و سرباز صفرها نیست، تصمیمم رو گرفتم که برم سربازی. وقتی این تصمیم رو گرفتم خیلی از فکوفامیل و دوستام بهم میگفتن که اشتباه میکنی و حالوهوای درسخوندن از سرت میفته و… که من هم در جوابشون میخندیدم و میگفتم مگه بند ناف بچه است که بیفته؟ :)) البته اینکه من آدمِ اول قورباغه رو قورت بدهای هستم هم تو این تصمیمگیری بیتأثیر نبود.
یکی دیگه از دلایل مهمی که باعث شد برم سربازی این بود که نشستم حساب کردم دیدم من اگه دو سال برم سربازی و در کنارش نه درس بخونم، نه کار کنم، تنها 2 سال از عمرم گذشته و بعد از 2 سال میتونم همزمان با درسخوندن کار هم بکنم و بعد از 4 سال به جایگاه قابل قبولی برسم؛ اما اگه اول برم دانشگاه تو بهترین حالت ظرف 4 سال لیسانس میگیرم و بعد تازه با مدرک لیسانس و سن بیشتر سربازی رفتن خیلی کار رو واسه آدم سخت میکنه.
دور? آموزشی
دور? آموزشی حدود 2 ماهه که تو این 2 ماه قراره دربار? رزم شبانه، ستارهشناسی، خشم شب و… صحبت کنن و آموزش بدن. بگذریم از اینکه خیلی از مباحثی که مطرح میکردن اشتباه بود! چون من از قبل سربازی دور? تزریقات و ستارهشناسی و… رفته بودم، میدونستم خیلی جاها دارن اشتباه میگن و مرتب اصلاح میکردم.
قبل از اینکه واسه دور? آموزشی به «لشکر 27 محمد رسولالله استان تهران» اعزام بشم، ما رو فرستادن دانشکد? مطهری که تو قسمت آشپزخونه خدمت کنیم. دو سه روز اول با سختی و تنهایی و غریبی گذشت. روز چهارم بود که یهو تو آشپزخونه سُر خوردم و خوردم به دیگ و بعد افتادم رو زمین و دنده و قفس? سینم کبود شد و دو هفته بهم استعلاجی دادن! خلاصه که هنوز نرفته به آشپزخون? دانشکد? مطهری، راهی خونه شدم و اونجا مز? شیرینِ گناه رو لمس کردم :))
بعد از اینکه دور? استعلاجی تموم شد، اومدم که باقی روزای آموزشی رو تو لشکر 27 بگذرونم. خوبیها و بدیهای خاص خودش رو داشت؛ اما خب درکل با وجود همخدمتیهای باحال خوب بود و تموم شد. نکت? مهم اینکه من دور? آموزشی رو در تهران گذروندم؛ ولی خب بازهم رو مخم بود! من همیشه میگم: «آدم اگه تو خون? خودش سرباز باشه و بالاپشتبوم خونش هم وایسه پُست بده، باز هم سربازی زور داره و رو اعصابه!»
یک شب که طبق? پایین تخت آسایشگاه دراز کشیده بودم، یهو چشمم به یه نوشته جلب شد. زیرِ تختِ طبق? بالایی کلی نوشته و خاطره بود؛ اما این یکی یه چیز دیگه بود. نوشته بود: «الان که من این رو مینویسم تو خونتونی و الان که تو این رو میخونی من خونمونم.»
یه پسره هم تو دور? آموزشی بود که میگفت من فقط اومدم اینجا که خاطرهسازی کنم و هیچ هدف دیگهای هم ندارم. از جمل? «پسرا سربازی هم نرفته باشن، باز از سربازی خاطره دارن که تعریف کنن» هم خیلی بدش میومد! میگفت یعنی چی پسری که سربازی نرفته و حرف از سربازی میزنه! روی سربازی و خاطرههاش خیلی تعصب داشت بند? خدا.